پا میشود، خداحافظی میکند و پشت سر مراجعش از اتاق بیرون میآید و میرود پشت پنجره، قبل از این که بازش کند خودش را در شیشه برانداز میکند و لبخندی میزند به آن چند تارموی سفیدش.
پنجره را باز میکند و مثل همیشه سریع نگاهش را از ماشینهایی که به سرعت رد میشوند میدزدد و میدهد به دوردستها به آن کوه و آسمان بالای سرش و میرود در عالم طبیعت،
در خیالش چادری دارد در دامنه کوه و در کنارش بساط چایی برپا کرده و نشسته و به درختان نگاه میکند.
میآید بیرون از این خیال و به آسمان نگاه میکند.
غروب آرام و زیبایی است لبخندی میزند و میرود به سمت چایی و بیسکوییت خودش.
مینشیند، نفسی میکشد، همین که بیسکوییت را در لیوان چایی فرومیکند یاد مادر و پدرش میافتد و مثل همیشه بغضش را میخورد و فکرش را قطع میکند و لبخند میزند
بیسکوییت نرم شده را در دهانش میگذارد و دستش را حلقه میکند دور لیوان و گرمای دستش میرسد به قلبش اما از جای دیگری دلش گرم میشود از این که با خودش میگوید امروز همان روز است، 20 سال بعد، و مثل همیشه ته دلش قند آب میکنند از مرور خاطرات گذشته و به خودش میآید و نهیبی به خودش میزند که همانطور که این خاطرات روزی آرزو بود، آرزوهای امروز هم روزی خاطره میشوند.
دلش میخواهد با هر جرعه یکی از خاطراتش را مرور کند.
جرعه اول را که بالا میرود یاد دوران دبیرستانش میافتد، یاد پنجشنبههای که با دوستانش میماندند، یاد ادبیات، یاد مسیری که پیاده میرفتند و بر بال سخن از محضر تمام علمای عالم وجود بهره مند میشدند، یاد آن کیکهای خوشمزه.
جرعه دوم را که بالا میرود یاد روزهای آخر نوجوانی اش میافتد یاد آن روزهای اول دانشجویی که بیشترش را در اتوبوس خواب بود، یاد آن استادهای ناز جدید، یاد کشتی نوح که به ساحل نرسید، یاد خوابیدنهای اوایل دشوار و بعد قایمکی و بعد علنی و مداوم سر کلاس، یاد استراحت در آن دفتر بی برگ، یاد تفاله چایی، یاد مسئولیت پذیریهایش که مثل خودش عجیب بودند.
جرعه سوم را که بالا میرود یاد روزهایی میافتد که مسیرش را انتخاب کرده بود، روزهایی که بیشتر به خودش فکر میکرد، یاد روزهای سخت و غمگینی که مشکوک میشد به خودش و دنیا و روزهای شاد و بی دغدغهای که هر دم فکر میکرد دنیا با همه بزرگی اش در مشتش است و میرفت که همان یک دم را غنیمت بشمرد، یاد درسها و کتابهایی که میخواست بخواند و با این که گاهی خیلی تحت فشارش میگذاشتند خیلی هم برایشان به خودش زحمت نمیداد.
جرعه آخر را که بالا رفت با خودش گفت یعنی کسی یادش مانده که او 4 روز دیگر 44 ساله میشود.
پوستر/خرمشهرها در پیش است